می خواستند سرش را ببرند...








همنفس

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت...

مي خواستند سرش را ببرند.

خودش اين را مي دانست.

اومعني كاسه و آب وچاقو را مي فهميد.

با مادرش هم همين كار را كردند. آبش دادند و سرش را بريدند.

ترسيده بود. گردنش را گرفته بودند و مي كشيدند.

قلب قرمزش تند تند مي زد. كمك مي خواست. فرياد مي زد و صدايش تا آسُمان هفتم بالا ميرفت.

خدا فرشته اي فرستاد تا گوسفند بي تاب را آرام كند.

فرشته آمد و نوازشش كرد و گفت: چقدرقشنگ است اين كه قرار است خودت را ببخشي تا زندگي بازهم ادامه پيداكند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هايشان از توست. تاب و توانشان هم.

توبه قلبهايشان كمك مي كني تا بهتر بتپد، قلبهايي كه مي توانند عشق بورزند.

پس مرگ تو، به عشق كمك مي كند . توكمك مي كني تا آدم امانت بزرگي را كه خدابرشانه هاي كوچكش گذاشته بردوش توكشد.

تووگندم و نور، توپرنده و درخت همه كمك مي كني تا اين چرخ بچرخد، چرخي كه نام آن زندگي است.

گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقوگلويش را ببوسد... اوقطره قطره برخاك چكيد، اما هرقطره اش خشنود بود، زيرا به خدا، به عشق، به زندگي كمك كرده بود.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط علی ربیعی فر|




مطالب پيشين
» الهه من....
» سخنی با دوست....
» مارگارت مید پر مخاطب ترین مردم شناس امریکایی
» راهکارهای مقابله با مشکلات روانی ناشی از بیماری های مزمن
» همینجوری....
» نا پیدا..........
» اولین کنگره روانشناسی اجتماعی ایران
» سومین کنگره سراسری هنردرمانی
» چهارمین کنگره انجمن روانشناسی ایران
» سومین کنگره سراسری پژوهش های روانشناسی بالینی
» خسته تر از همیشه...
» خداوندا.....
» تفاوتهاي اس ام اس خانم ها و آقایان
» این گونه نگاه کنیم...
» چرا جادوگران را به آتش می انداختند ؟!
» می خواستند سرش را ببرند...
» نتيجه ارتباط نا مشروع....
Design By : ParsSkin.Com